های دنیا آغاز کرده ام . معشوق های قبلی نه شان و شوکت او را داشته اند و نه هرگز خواهند داشت.
همسرم یک دیو واقعی ست . با موهای نسبتا بلند/ بوی خاص /دندان های زرد و چشم های نرگسی اش . او درون قلبش یک گرگ دارد که من را فریفته خودش کرده بود.
گرگی پیر با لکه های سفید ستاره مانندی درون موهایش.
اوایل حس می کردم گرگ درون دیو <<<
من رو از آدم ها خاطر جمع می کنه.... خیلی زود یاد گرفتم پوست اندازی کنم و شروع کنم به غول شدن..... اما غولی که توی قلبش گرگ نداشته باشد که غول نیست.... قلب من قناری داره صداش رو می شنون همه ......
اولین چیزی که برام سخت بود " خوابیدن " به نظرم خواب یک موضوع کاملن خصوصی بود مثل دوران کودکی که نمی توان در آن با کسی شریک شد یا مسواک حوله لباس زیر.... شب های اول به علت حضور " غول " توی رختخواب خوابم نمی برد پانزده جلسه زمان برد تا وضعیت مناسبی برای خوابیدن پیدا کنم . بعد ها پذیرفتم هفته ای یک شب اگر غول گردنم را لیس نزند به مردانگی اش شک می کند و در طول هفته بدعنق ترین روزها را دارد.....
سعی کردم قانون اول زندگی مشترک را آویزه گوشم کنم. طوریکه بی نیاز به بالش به شکم " غول " تکیه می دادم و صدای نفس های گرگ درونش را می شنیدم.... تا خوابم ببرد.....
شوهرم بود!!! و پوستم زیر دست هایش ذوب می شد.....
و پوستم و قلبم در حال رقصیدن ذوب می شوند رقصان.... در حال ذوب شدن !!!
خستگی از بازوهایم شروع شد. چیزهایی که می خواستم تقدیمش کنم رفته رفته سنگین تر می شد. شکلات ها و لبخندها . اشک ها و بستنی ها . گل ها و شخصیت له شده. کیک های خوشمزه با قهوه های تلخ......
همگی مثل سرب توی دست هایم سنگینی می کردند. وقتی تصمیم به استراحت می گرفتم یک میله به میله های قفس اضافه تر می شد.
زندان هر قدر راحت و قشنگ باشد باز هم زندان است... آدم خیلی آسان پا به داخلش می گذارد و بعد هم خیلی وقت و تلاش لازم ست تا بتواند از آن بیرون بیاید. نمی خواهم بگویم " غول " زندانبان است . می خواهم بگویم هر دو زندانی خواهیم شد بدتر از این نمی تواند وجود داشته باشد مگر نه؟!!!
دخترهای کوجولو توی رختخواب به چی فکر می کنن به چشم های گرگ مانند شاهزاده رویاها؟!!! به قدیس های آسیب پذیر و گیسوان بلند بلندی که روزی خودشان خواهند داشت؟!!!
زندگی مشترک را ظرف یکسال شناختم یک سال برای باز شدن چشم ها و دیدن حقیقت کافیست... حتی زیادی هم هست. همه ی کارآموزی ها طاقت فرساست.....
روزهای سر کردنم با " محسن " پایان می پذیرد . بی درنگ متوجه این موضوع نمی شوم . برای اینکه چیزی به پایان برسد باید چیز دیگر آغاز شود ـ آغازها را نمی توان دید ـ در این یک سالی که با هم هستیم به این زندگی بی مزه خو گرفته ام با ازدواج چیز سرزنده ای از من دور شده است و این دور شدن به من آسایش می بخشد. گمان می کنم که این همان چیزیست که به آن می گویند " زندگی مشترک " پایان دوران کودکی !!!
و این " زندگی مشترک " درد دارد. دردش از قلبت شروع می شود و کم کم اشباعت می کند.... همین طور که پر شدی / خالی می شوی .... خالی خالی !
و بعد صدایی در درونت می پیچد که می گوید: گرگ من ! اولین سالگرد عشقمون مبارک ....
|